بیا جانا که با پیمانه نو سازیم پیمان را......
نگهدارد خدا از چشم حاسد بزم مستان را.....
بسنگ کودکان بازیچه گشتم از گران جانی....
چو کی پر کرده ام از سنگ حسرت جیب دامان را....
زاوراق دل من یگ ورق بر کس نشد ظاهر.....
برم سربسته در خاک لحد این طرفه دایوان را...
زهر فرزند بوی پرهن شایع نمیگردد....
بجز یوسف که در شورآورد او پیر کنعان را...
زچشم سرمه سایت ناله های اندر گلو میرد...
به بزمت نشنوی هر گز زعاشق آه و افغان را...
نگردد نور حق بنهفته زینسان پرده پوشیها....
به انگشتی نشاید کرد پنهان مهر رخشان را....
از آنرو عاشقان را غایت کامل خدا باشد.....
که از دامن بیفشا ندند گرد کفر ایمان را....
نشانم شعله دل را به آب دیده از طغیان...
بمن دردی عطا کن تا نگیرم نام در مان را...
عجب نبود گر ازفیض لبت رنگین سخن گشتم...
کنم خون دردل از وصف لبت لعل بدخشان را...
بمژگان راه اشک آرزو هم میتوان بستن....
اگر باخس توانی سدره امواج طوفان را....
چو در شب خواب دیدم زلف او حیرات قرین گشتم...
که پردازد به تعبیر این چنین خواب پریشان را....
نگهدارد خدا از چشم حاسد بزم مستان را.....
بسنگ کودکان بازیچه گشتم از گران جانی....
چو کی پر کرده ام از سنگ حسرت جیب دامان را....
زاوراق دل من یگ ورق بر کس نشد ظاهر.....
برم سربسته در خاک لحد این طرفه دایوان را...
زهر فرزند بوی پرهن شایع نمیگردد....
بجز یوسف که در شورآورد او پیر کنعان را...
زچشم سرمه سایت ناله های اندر گلو میرد...
به بزمت نشنوی هر گز زعاشق آه و افغان را...
نگردد نور حق بنهفته زینسان پرده پوشیها....
به انگشتی نشاید کرد پنهان مهر رخشان را....
از آنرو عاشقان را غایت کامل خدا باشد.....
که از دامن بیفشا ندند گرد کفر ایمان را....
نشانم شعله دل را به آب دیده از طغیان...
بمن دردی عطا کن تا نگیرم نام در مان را...
عجب نبود گر ازفیض لبت رنگین سخن گشتم...
کنم خون دردل از وصف لبت لعل بدخشان را...
بمژگان راه اشک آرزو هم میتوان بستن....
اگر باخس توانی سدره امواج طوفان را....
چو در شب خواب دیدم زلف او حیرات قرین گشتم...
که پردازد به تعبیر این چنین خواب پریشان را....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر