کل نماهای صفحه

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

از کاندید تا کار هایشان


سلام دوستان کاندید های محترم از اول این کارهارا شروع نموده است  قرار بود اشرف غنی احمد زی به بامیان بیاید  خودش نیامد اما این آثارش آمد شما به این عکس میبینید که چی کارهای  جامعه ساز نموده است اگر این محترم ریس جمهور ما شود ما درآهنده از این ریس جمهور چه توقع داشته باشیم
ایا تمام مملکت را همین طور خواهد نمود   که امسال بامیان یکی از پارک صلح بخود نام  کسب نموده است  این است پارک صلح  چی گلهای زیبا  احمد زی در ابامیان کاریده است.

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

گران جان

بیا جانا که با پیمانه نو سازیم پیمان را......
نگهدارد خدا از چشم حاسد بزم مستان را.....
بسنگ کودکان بازیچه گشتم از گران جانی....
چو کی پر کرده ام از سنگ حسرت جیب دامان را....
زاوراق دل من یگ ورق بر کس نشد ظاهر.....
برم سربسته در خاک لحد این طرفه دایوان را...
زهر فرزند بوی پرهن شایع نمیگردد....
بجز یوسف که در شورآورد او پیر کنعان را...
زچشم سرمه سایت ناله های اندر گلو میرد...
به بزمت نشنوی هر گز زعاشق آه و افغان را...
نگردد نور حق بنهفته زینسان پرده پوشیها....
به انگشتی نشاید کرد پنهان مهر رخشان را....
از آنرو عاشقان را غایت کامل خدا باشد.....
که از دامن بیفشا ندند گرد کفر ایمان را....
نشانم شعله دل را به آب دیده از طغیان...
بمن دردی عطا کن تا نگیرم نام در مان را...
عجب نبود گر ازفیض لبت رنگین سخن گشتم...
کنم خون دردل از وصف لبت لعل بدخشان را...
بمژگان راه اشک آرزو هم میتوان بستن....
اگر باخس توانی سدره امواج طوفان را....
چو در شب خواب دیدم زلف او حیرات قرین گشتم...
که پردازد به تعبیر این چنین خواب پریشان را....



۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

دیر سوزی

درون سینه ام نبود بجز از عشق ایثاری...... که دارد بخت خواب آلود من طبع بیداری.......ندامت ها ندیمم گشت نومیدی جالیسم شد......تهی ننمود گردون دوش من از بار ادباری.......خزان خرمی آمد خراب خسته زارم.......نخیزد جز ندای یآس از طبع حزین باری.......زابر خاطرم جز اشک مایوسی نمی ریزد..........سیه روزم بیاد زلفش از بخت نگون ساری........دوصد نفرین بدان عمر یکه سر افگندگی دارد......خوشا مردیکه حق گوید سرافرازد سرداری.........زشرم دیر سوزی شمع آسا آب گردیدم........کنون جز اشک حسرت ریختن ناید زمن کاری....کجا باید برم این گوهران بحر عرفان را.........خریداری ندارد گوهر فکرم ببازاری....حرارت در کلامم گر بود جانا مرنج از من......که طبعآ شعله میخزد زقلب زار تب داری......زداغ نامرادی سینه ام رشک گلستان شد.....من و بادیده غمدیده زین پس سیر گلزاری......زکاخ عشرت من خشت آسایش فرود آید......نگردد سر بلندی تابع بخت نگون ساری.......بباغ دلربای شرمساری گل پرستارم......که میخواهد دهد گردون بدستم دسته خاری:

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

کاسه خالی

این مرد دهقان است که بالای زمین های خود کار میکند و با خوردن نان ظهر میباشد و پسر دارد خورد میباشد پسرش منتظیر است پاره از نان خشک بدست گرفته که از مابین دیگ که در پیش رویش میباشد طعام بخورد ولی دیگ همچنان خالی است وپدرش نان را با چای نوش کان میکند پسرش که گپ را نمیفهمد میگوید که من از این دیگ غذا میخواهم  وهمچنان منتظیر است.

سخت ترین شکنجه


این کودک است در سن 4 ساله که دنبال آب روان است ودر بین راه  در بالای خاک از بسکه خسته مباشد خواب کرده است
شما دوستان ببنید که این کار مشقت را که یگ کودک افغان  انجام میدهد. شماه چه نظر میدهد در باره این کودک خورد سال
که چی باعیث شده است  که این کار سخت ودشوار را انجام میدهد.
نظرات شمارا در باره این کودک خواهانیم.

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

آبرو


آبرو با کس نمانده مال گشته آبرو....آبرو بنگر که در مال جهان پیدا شده....اختیار از مرد رفته زن بگشته اختیار....تو بیبن بانک خروس ازماکیان پیداشده....طفل کان با مادران دایم دارد جنگ شور....دشمن مادر تو بیبن که دختران پیداشده....اختیار اندر میان خویش قوم هرگیز نماند....چغل ناک اندرمیان مردمان پیدا شده....اسپ تازی زیر پالان حال دوذخ بنگرید....با لجام نقره کوپ اشتران پیدا شده....از نماز روزه دست مردمان برداشته....از مسلمان کس نمانده کافران پیدا شده....هرکجا باشد حجاج افتاده زیر اندر زمین....مطریب بقال بنگر نو جوان پیدا شده....ای غریبان چشم بگشاه حال دنیاه بنگرید....مهر شفقت رفته است آخر زمان پیدا شده..

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

در باره عشق

اشتقاق واژه های عاشق ومعشوق از عشق است معنای لغوی عشق دوستی ومحبت است به حد افراد است ونیز مشتق از عشقه است . به مثل گل پیچان  که بدور درخت پیچده وآب انرا بخورد و رنگ انرا زرد کند  وبرگ انرا بریزد و بعد از مدتی نیز خشک شود عشق چون نیز بکمال خود رسدقوه را ساقیط گرداند وحواس را از کار بیندازد وطبع را از غذا باز ماند.
برخی از ترکیبات ساختار دستور عشق عبارتند از جام عشق شوق عشق غم عشق زنگار عشق قرعه عشق بازار عشق غیرت عشق  سلطان عشق باده عشق.
عاشق شدن حرف به شخص زیباه علاقمند شدن نیست بلکه به معنای باز سازی اجتماع ودیدنو از جهان است. عموما شاعرانند که عاطیفه وعشق را لا بلای واژه های زبانی در فورم{ شکل } و به خیال ودرد ازعمق دل خودرا بقلم میاورد و تمام درد وغصه های خودرا به محرم راز خود قلم را انتخاب مکند و به شعر و غزل حرف دل خودرا بیان مکند ..اندیشه خلاق.. شان رادر مهیت حلاجی کرده واریه میدهد.این عشق ها اکثرا برای ایجاد خود به انگیزه شخصی نیاز دارد که حاصل شوز وگداز شاعرانه گردند.
ویگ عالم از اسرارمیباشدهر کس به این اسرار آگاه نیست.تنها رمز این سکوت شب سیاه راعاشق ناکام میداند که چه رمزهای نهفته است مدتی است که همسفر هم غزل همین سکوت شب که چادر سیاه را بر سر دارد همراز من میباشد.
تنها راه است که با ستاره های آسمان و شب خموش انس داشته باشم.
بعضی ها پیدا میشود که از اسرار اگاه است تسلی میدهد ونوید میدهد چند روز بعد انحرف را فراموش میکند  و رها کرده ودر عوض مرحم بگزارد بروی زخم نمک گزاشته  که این سخت تر از هر شکنجه میباشد.در این جهان کسی پیدا نشد که قلبم را برون آورد وآنرا مورود مطالیعه قرار بدهد و به آن رسیدگی کند. و دنیاه را برنگ خاص در پیش چشم مزین نمای...........
زما هر آنچه به این گنبد دودر ماند.........کلام عشق وفا بهترین اثر ماند........عذار صفحه زخون دلم نگارین شد.........
که از نهال وجودم همین ثمر ماند........چنان فشرد مرادست حادثات زمان......که جای اشک بجا پاره جگر ماند..........
بیار بر سرم ای چرخ هر چه بتوانی.......که نی جفا ونه این قلب نوحه گر ماند.......زغیر دفتر نظمم مجوی میراثی......
که جز سخن نه مرا گنج سیم وزر ماند.


۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

پیمان

سخن وحرف زبانم بسته شده پیمان....مهربانان کی مهربانی میکند پیمان...من فدای دوست بیگانه خو گردم....باشم به نامت آشناه و رویت پیمان....در بین قصر خانه پیچیده باشی....افشآی جهان گردیده راز تو پیمان....چشمش بیگ تیر نگاه مرغ دلم را میزند....طاق است در صنف بتان ابرو کمان پیمان....دوکان به بازار محبت بازکرد....بکسی چه رسد نفع زیان پیمان....دارد دلبرشرر ازرخسار خویش....هر لحظه میزند آتش بجان پیمان....بی جرم وجریمه بزیندان کیستم....از قید وبند آزاد کی شوم پیمان؟



۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

عاشق نالان



سلام بر تو ای عزیز من      بر شهر کوه دشت تو      بر مسلمان هندو هم کیش تو   همه خوبان سجده کند در پیش تو
کلی بیگانه وهم خویش تو     تا بماند غصه اندر دل ریش تو    {پیمان} میرود از پیش تو       دور گشتی تو زمن   کردی تو غمخواری   در مریضی پرستاری     جانم بفدا تو آیی    پرسیش احوال مایی   تو اجازه داری   حالا کی استی تو بمن   
همه وقت استم بفکر تو   من شدم نصیب تو   او است حبیب تو   دیگری هم خطیب تو  اما چشم کور شد از من
وعده دادی تو مرا    از کام خود چشیدی  صبح شام در کمینم   رفتی تو از پیش ما   در مزهب عاشقان یکیست   هندو مسلمان یکیست   شب روز یگسان یکیست    عشق هر انسان یکیست   سجده بتان یکیست   هم دین هم کیش ماه   دل زمن ربودی تو   
     چشم زمن پوشیدی تو   راز دلم نشنیدی تو     پیش دیگران گفتی تو      حالا شدم رسوا ما  
وعده  وصلت شنیده ام    مار زخم بخود پیچیده ام   از خواب راحت پریده ام   پراهن خود دریده ام   لزت عمر نچشیده ام
در گلستیان گلی نه چیده  ام    غصه { پیمان} همسفر ما