کل نماهای صفحه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

برگ گل

از برگ گل کنم نامه ای*برمرغ دل نهادم دانه ای*آنبرگ گل پرپربه آب انداز*نگاه به آب زد خنده مستانه ای*جای مصفا کردم از برایش*درکنج دل نهادم خانه ای*درشب فروزم خود چراغی*بر برتاردل زد آن شانه ای*همه دورجهان راگردم*درگوشه قلب نیافتم خانه ای*دست پاه آزاد نه دربندم*درقلبم گزاشت قفل زولانه ای*به کلامی به سلامی دل نوازد*دور کند رنج همه سالانه ای*پیمان. را بآس اندازد*تا سازد از غم کاشانه ای*

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

مرگ ازدست خود

در ولایت دای کندی یک داستان دلخراش.دو برادر بودند برادر کلانش زن وفرزند داشت برادرخوردش زن نداشت باهم زندگی میکردند.برادرخوردش سفر به ایران میکند بعد از چند سال به برادر خود پیغام میدهد که برادر من یک دختر را دوست دارم و  میخواهم به افغانستان بیایم عروسی نمایم زیرا که شما هم هوس ارمان مرا دارید که عروسی برادر خودرا بیبنید  بطرف افغانستان می اید .ولی پسر بسیار زحمت کش بود پولی زیاد جمع کرده بود همرای دختر به افغانستان می آید. و میخواهد جشن عروسی را بگرد برادر کلانش وزنی برادر ش پولهارا که دید تصمیم گرفت که چی قیسم پولهارا از ش بگیریم هر دو میگوید که این پسرا میکشیم پول و زمین ها برای من وتو میماند.مردوم را به عروسی که تاریخ تعین کرده بودند خبر کردند.و این دو تا  هردوشان تصمیم گرفت که به قتل میرسانیم پسر را شب که میشه به برادر خود میگوید که شما باید به اطاقهای جدا بخوابید  پسر میگوید برادر ماه از ایران باهم یگجا آمدیم جدا چرا؟گفت بخاطر که  شماه عقد دایمی نه کردید  . قبول کردند پسر ودختر ازهم جدا شدند وبخواب رفتند زن برادرش همرای برادرش شب پسر را همرای تبر میکشد وبعد فکر میکند که چه قیسم جسد را دور کنیم همرای تبر توته میکند در بین بوجی جاه بجا میکند دید که خون زیاد دارد مردوم میفهمد بعد دیک کلان را می آورد گوشت های پسر را در بین آب جوش میدهد و بعد آنرا به دو بوجی نموده دور از خانه خود به دره میبرد ومی آید خانه را پاک میکند . فردا دوستان نزدیک شان که می آید و میگوید که داماد کجاست برادرش میگوید که در نزد ملاه رفته عقد بسته کردن همه منتظیر میماند تا شام از داماد خبر نشد برادرش یعنی قاتل بمردوم میگوید که شما بروید هر وقت که داماد آمد عروسی را میگریم مردوم متفریق شدند از داماد هیچ خبر نشد بعد از یک ماه یک خط ساختگی درست کرده برای عروس داد که به این مضمون سلام برادر عزیز من در پاکستان استم مشکلات که من همرای آن دختر دارم یعنی نو عروس من آمده نمیتوانم آن دختررا رخصت نماید ولی این دختر مشکوک میشود گفت من نمیروم این خط از شوهر من نیست چند بار این عمل را تکرار نمود ولی دختر قبول نمیکرد گفت خودش بیاید و بیگوید درست من میروم در غیر این من نمیروم.بعد از مدت 3 ماه چوپان گوسفندان خودرا به چرا میبرد میبند که هرروز یگ روباه می آید در یگ نقطه. چوپان فکر میکند که شاید گوسفندی مرده باشد میروم میبنم نزدیک می آید دید که دست آدم میباشد بطرف آبادی چیغ زده می آید مردوم قریه را خبر میدهد که دست انسان در فلانه منطقه میباشد مردوم می آید میبند و تشخیص میدهد که همان پسر که داماد میشد همان است.و به دولت خبر میدهد دولت از نو عروس سوال میکند که شوهر شما به کی دشمنی داشت نو عروس میگوید من نمیدانم ولی بالای برادرش وزن برادرش شک دارم پولیس همین هردو را میبرد بعد از شکنجه اقرا میکند که من و همسرم برادرم را کشتیم.نصف جسدرا من ونصف جسدرا زنم در جاهای مختلیف زیر خاک کردیم خوب نصف جسد دیگررا هم می آورد دفن میکند . در باره زنش که میخواست عروس شود دولت تصمیم میگرد وسوال میکند که شماه چی میکنید و میگوید که مرا به ایران نزد پدر ومادرم ببرید دو نفر مورود اطمنان را تعین میکند و مصرف شان را از قاتل گرفته به ایران روان کردند.و قاتل همرای زنش به زندان ماندن و پولی که داشتند بخاطر تقلیل جرمش مصرف کردند و زمین که داشتند به فروش رساندن و خودرا از زندان خلاص کردند. و دهقان مردوم شدند وهمه متوجه میشود که روز به روز این مرد ضعیف و ناتوان میشود چند قدم که میرود منیشند و خسته میشود مردوم سوال کرد که فلانی از روزی که برادرت کشته شده شما ضعیف وضعیفتر میشوید گفت هیچ سوال نکن بسیار اسرار نمود گفت روزی که برادر خودرا کشتم  روزا در پشتم وشبها بالای سینه ام میباشد و همیش ازمن این سوال را میکند که مرا که کشتی چرا تکه تکه کردی و چرا در مابین آب جوشاندی .همین سوال را مکرر میگوید. وبه مدت چند ماه این مرد موی سرش سفید میشود و قامتش خم میشود تا میمرد.این یک داستان غم انگیز و عبرت دیگران است. 

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

چرا نخندی

یک فکاهی.
بازرگانی به سفرمی رفت. شاگردخودرادرحجره به جای خویش گزاشت.رندان وقلاشان شهر ازبلاهت ونادانی شاگیرد آگاه بودند.کالای دکان را بقیمت های گزاف به نسیه بردند بازرگان چون از سفر بازگشت.چیزی از کالاها بر جای نیافت.از شاگرد پرسید وشاگرد گفت:(همه کالاها رابه بهای گزاف به نسیه فروخته ام)از نام ونشان خریداران پرسید گفت(آنان را نمی شناسم)
بازرگان کاسه ماست برداشت.برسر شاگرد زد خون از صورت شاگردجاری شد سفید ماست وخون با سیاهی صورت شاگردآمیخته منظره مضحکی پدید آورد بازرگان از دیدن این منظره و کار شاگرش به خنده افتاد.
شاگردگفت.چرانخندی حساب سودهایت رامی کنی.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

انصاف دهید

قیصه یگ پسر و یگ دختر در ولایت بامیان. قریه آقه رباط.
چند روزقبل من سفر داشتم در ولسوالی کهمرد در منطقه آقه رباط یک داستان دو جوان ناکام را شنیدم واقیعآ اشک در چشمانم جاری شد. یگ مرد بسن 60 ساله بود چند دقیقه در آنجا توقف داشتیم. مرد در آنجا  مشغول کاربود من از موتر پاین شدم. که چند دقیقه هوای تازه استشمام نمایم . من نزد آن مرد رفتم نزدیک رفتم سلام کردم و  از آن مردوم که در آن منطقه زندگی میکردند سوال نمودم وبعد چیز گفت که مرا تکان داد یگ جای را نشان داد که تقریبآ 1 کیلو متر از آبادی دور این داستان را برای من گفت که در این جا یگ قبر از دو نفر میباشد من سوال نمودم چطور است برایم قیصه اش را شروع نمود.در زمان دولت کمونیست که در مرکز بامیان حکومت داشت ولی این منطقه بدست مخالف دولت آنوقت بودیگ پسر ویگ دختر باهم دوست بودن و پدر آنپسر چند بار خواستگاری آن دختر رفت ولی متآسفانه جواب رد شنیدند. و کسی دیگر بخواستگاری دختر رفت و پدر دختر قبول نمود که دختر خودرا به پسر تو به زنی دادم ولی دختر قبول نمیکرد پدر دختر دختر خودرا لد کوب نمود که بالای گپ من گپ میزنی دختر گفت من قبول ندارم خودرا خواهم کشت.پدر دختر اعتنای نکرد.شیرنی خوری که یگ رسم میباشد شیرنی خوری کردند ولی دختر چاره پیدا کند به آن پسر که دوست داشت پیغام داد بیا که من کار دارم. پسر آمد در نزد دختر و گفت تو میدانی که من آن پسر که من نام زاد شدم قبول ندارم .حالا دو راه در نزد من باقی مانده است که یکی از این دوراراه را یکش را انتخاب نمایم یا فرار همرای تو ویا خود را میکشم . پسر بجواب دختر گفت من به تصمیم شما احترام میکنم هرراه را که شما قبول کنید من قبول مکنم اگر بمیرید من هم میمرم اگر بروید من آماده رفتن استم هردو تصمیم گرفتن از آقه رباط رفتن به مر کز بامیان عقد کردند ودر  نزد والی آنوقت تمام ماجرارا برایش گفتن والی یک خانه وتمام لوازیم مختصری برایش فراهم نمود و خود پسر را یگ وظیفه برایش داد چند روز سپری شد که موسفیدان قریه آقه رباط در مرکز بامیان آمدند در نزد والی درخواست نمودند که این پسر ودختر را بمن بدهید که پس ببریم در انجا ه عروسی شان را بکنیم دوباره در نزد شما روان میکنم ولی پسر قبول نداشت بهر طور شد اندو را آوردند در منطقه آقه رباط. از قریه کمی دور تر مردوم جمع بودند و همه صلاح بدست شان  تا اینکه نزدیک شود یک نفر صدا زد که دور شوید از نزد آن پسر همه دور شدند ان شخصی که صدازد دوید با کلشینکوف بالای آن فیر نمود دختر دوید خودرا در بالای پسر انداخت هردو جان را به جانان تسلیم نمودند. واقیعآ یگ داستان غم انگیز بود برای من . سرنوشت لیلی ومجنون داشت . روح شان شاد باد یادش گرامی.