در ولایت دای کندی یک داستان دلخراش.دو برادر بودند برادر کلانش زن وفرزند داشت برادرخوردش زن نداشت باهم زندگی میکردند.برادرخوردش سفر به ایران میکند بعد از چند سال به برادر خود پیغام میدهد که برادر من یک دختر را دوست دارم و میخواهم به افغانستان بیایم عروسی نمایم زیرا که شما هم هوس ارمان مرا دارید که عروسی برادر خودرا بیبنید بطرف افغانستان می اید .ولی پسر بسیار زحمت کش بود پولی زیاد جمع کرده بود همرای دختر به افغانستان می آید. و میخواهد جشن عروسی را بگرد برادر کلانش وزنی برادر ش پولهارا که دید تصمیم گرفت که چی قیسم پولهارا از ش بگیریم هر دو میگوید که این پسرا میکشیم پول و زمین ها برای من وتو میماند.مردوم را به عروسی که تاریخ تعین کرده بودند خبر کردند.و این دو تا هردوشان تصمیم گرفت که به قتل میرسانیم پسر را شب که میشه به برادر خود میگوید که شما باید به اطاقهای جدا بخوابید پسر میگوید برادر ماه از ایران باهم یگجا آمدیم جدا چرا؟گفت بخاطر که شماه عقد دایمی نه کردید . قبول کردند پسر ودختر ازهم جدا شدند وبخواب رفتند زن برادرش همرای برادرش شب پسر را همرای تبر میکشد وبعد فکر میکند که چه قیسم جسد را دور کنیم همرای تبر توته میکند در بین بوجی جاه بجا میکند دید که خون زیاد دارد مردوم میفهمد بعد دیک کلان را می آورد گوشت های پسر را در بین آب جوش میدهد و بعد آنرا به دو بوجی نموده دور از خانه خود به دره میبرد ومی آید خانه را پاک میکند . فردا دوستان نزدیک شان که می آید و میگوید که داماد کجاست برادرش میگوید که در نزد ملاه رفته عقد بسته کردن همه منتظیر میماند تا شام از داماد خبر نشد برادرش یعنی قاتل بمردوم میگوید که شما بروید هر وقت که داماد آمد عروسی را میگریم مردوم متفریق شدند از داماد هیچ خبر نشد بعد از یک ماه یک خط ساختگی درست کرده برای عروس داد که به این مضمون سلام برادر عزیز من در پاکستان استم مشکلات که من همرای آن دختر دارم یعنی نو عروس من آمده نمیتوانم آن دختررا رخصت نماید ولی این دختر مشکوک میشود گفت من نمیروم این خط از شوهر من نیست چند بار این عمل را تکرار نمود ولی دختر قبول نمیکرد گفت خودش بیاید و بیگوید درست من میروم در غیر این من نمیروم.بعد از مدت 3 ماه چوپان گوسفندان خودرا به چرا میبرد میبند که هرروز یگ روباه می آید در یگ نقطه. چوپان فکر میکند که شاید گوسفندی مرده باشد میروم میبنم نزدیک می آید دید که دست آدم میباشد بطرف آبادی چیغ زده می آید مردوم قریه را خبر میدهد که دست انسان در فلانه منطقه میباشد مردوم می آید میبند و تشخیص میدهد که همان پسر که داماد میشد همان است.و به دولت خبر میدهد دولت از نو عروس سوال میکند که شوهر شما به کی دشمنی داشت نو عروس میگوید من نمیدانم ولی بالای برادرش وزن برادرش شک دارم پولیس همین هردو را میبرد بعد از شکنجه اقرا میکند که من و همسرم برادرم را کشتیم.نصف جسدرا من ونصف جسدرا زنم در جاهای مختلیف زیر خاک کردیم خوب نصف جسد دیگررا هم می آورد دفن میکند . در باره زنش که میخواست عروس شود دولت تصمیم میگرد وسوال میکند که شماه چی میکنید و میگوید که مرا به ایران نزد پدر ومادرم ببرید دو نفر مورود اطمنان را تعین میکند و مصرف شان را از قاتل گرفته به ایران روان کردند.و قاتل همرای زنش به زندان ماندن و پولی که داشتند بخاطر تقلیل جرمش مصرف کردند و زمین که داشتند به فروش رساندن و خودرا از زندان خلاص کردند. و دهقان مردوم شدند وهمه متوجه میشود که روز به روز این مرد ضعیف و ناتوان میشود چند قدم که میرود منیشند و خسته میشود مردوم سوال کرد که فلانی از روزی که برادرت کشته شده شما ضعیف وضعیفتر میشوید گفت هیچ سوال نکن بسیار اسرار نمود گفت روزی که برادر خودرا کشتم روزا در پشتم وشبها بالای سینه ام میباشد و همیش ازمن این سوال را میکند که مرا که کشتی چرا تکه تکه کردی و چرا در مابین آب جوشاندی .همین سوال را مکرر میگوید. وبه مدت چند ماه این مرد موی سرش سفید میشود و قامتش خم میشود تا میمرد.این یک داستان غم انگیز و عبرت دیگران است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر