کل نماهای صفحه

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

چرا نخندی

یک فکاهی.
بازرگانی به سفرمی رفت. شاگردخودرادرحجره به جای خویش گزاشت.رندان وقلاشان شهر ازبلاهت ونادانی شاگیرد آگاه بودند.کالای دکان را بقیمت های گزاف به نسیه بردند بازرگان چون از سفر بازگشت.چیزی از کالاها بر جای نیافت.از شاگرد پرسید وشاگرد گفت:(همه کالاها رابه بهای گزاف به نسیه فروخته ام)از نام ونشان خریداران پرسید گفت(آنان را نمی شناسم)
بازرگان کاسه ماست برداشت.برسر شاگرد زد خون از صورت شاگردجاری شد سفید ماست وخون با سیاهی صورت شاگردآمیخته منظره مضحکی پدید آورد بازرگان از دیدن این منظره و کار شاگرش به خنده افتاد.
شاگردگفت.چرانخندی حساب سودهایت رامی کنی.

هیچ نظری موجود نیست: