کل نماهای صفحه

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

انصاف دهید

قیصه یگ پسر و یگ دختر در ولایت بامیان. قریه آقه رباط.
چند روزقبل من سفر داشتم در ولسوالی کهمرد در منطقه آقه رباط یک داستان دو جوان ناکام را شنیدم واقیعآ اشک در چشمانم جاری شد. یگ مرد بسن 60 ساله بود چند دقیقه در آنجا توقف داشتیم. مرد در آنجا  مشغول کاربود من از موتر پاین شدم. که چند دقیقه هوای تازه استشمام نمایم . من نزد آن مرد رفتم نزدیک رفتم سلام کردم و  از آن مردوم که در آن منطقه زندگی میکردند سوال نمودم وبعد چیز گفت که مرا تکان داد یگ جای را نشان داد که تقریبآ 1 کیلو متر از آبادی دور این داستان را برای من گفت که در این جا یگ قبر از دو نفر میباشد من سوال نمودم چطور است برایم قیصه اش را شروع نمود.در زمان دولت کمونیست که در مرکز بامیان حکومت داشت ولی این منطقه بدست مخالف دولت آنوقت بودیگ پسر ویگ دختر باهم دوست بودن و پدر آنپسر چند بار خواستگاری آن دختر رفت ولی متآسفانه جواب رد شنیدند. و کسی دیگر بخواستگاری دختر رفت و پدر دختر قبول نمود که دختر خودرا به پسر تو به زنی دادم ولی دختر قبول نمیکرد پدر دختر دختر خودرا لد کوب نمود که بالای گپ من گپ میزنی دختر گفت من قبول ندارم خودرا خواهم کشت.پدر دختر اعتنای نکرد.شیرنی خوری که یگ رسم میباشد شیرنی خوری کردند ولی دختر چاره پیدا کند به آن پسر که دوست داشت پیغام داد بیا که من کار دارم. پسر آمد در نزد دختر و گفت تو میدانی که من آن پسر که من نام زاد شدم قبول ندارم .حالا دو راه در نزد من باقی مانده است که یکی از این دوراراه را یکش را انتخاب نمایم یا فرار همرای تو ویا خود را میکشم . پسر بجواب دختر گفت من به تصمیم شما احترام میکنم هرراه را که شما قبول کنید من قبول مکنم اگر بمیرید من هم میمرم اگر بروید من آماده رفتن استم هردو تصمیم گرفتن از آقه رباط رفتن به مر کز بامیان عقد کردند ودر  نزد والی آنوقت تمام ماجرارا برایش گفتن والی یک خانه وتمام لوازیم مختصری برایش فراهم نمود و خود پسر را یگ وظیفه برایش داد چند روز سپری شد که موسفیدان قریه آقه رباط در مرکز بامیان آمدند در نزد والی درخواست نمودند که این پسر ودختر را بمن بدهید که پس ببریم در انجا ه عروسی شان را بکنیم دوباره در نزد شما روان میکنم ولی پسر قبول نداشت بهر طور شد اندو را آوردند در منطقه آقه رباط. از قریه کمی دور تر مردوم جمع بودند و همه صلاح بدست شان  تا اینکه نزدیک شود یک نفر صدا زد که دور شوید از نزد آن پسر همه دور شدند ان شخصی که صدازد دوید با کلشینکوف بالای آن فیر نمود دختر دوید خودرا در بالای پسر انداخت هردو جان را به جانان تسلیم نمودند. واقیعآ یگ داستان غم انگیز بود برای من . سرنوشت لیلی ومجنون داشت . روح شان شاد باد یادش گرامی.

هیچ نظری موجود نیست: