کل نماهای صفحه

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

بکن رحمی

نگارااز وصالت خود مراتاکی جدا داری......چوشادم میتوانی داشت غمگینم چراداری
چه دلداری که هر لحظه دلم از غم به جان آری.....چه غم خوارم که هرساعت تنم رادربلاداری......بکام دشمنم دادی وگوی دوستت دارم....چگونه دوستی باشی که جانم در عنا داری.....چه دانم تا چه کردستم من مسکین بجان تو.....که گرگردم هلاک از غم هلاک مکن رواداری.....بکن رحمی که مسکینم بخشایم که غمگینم.....بمیرم گرچنین دایم مرا از خود جدا داری......مرا گوی مشو غمگین که خوش دارم ترا روزی......چو من خو کرده ام از غم تو آنگا خوش کرداری.....ای( )کیست تالااز قدعشق کو که هرکو.......میان خاک خون غلطان چواوصد مبتلا داری

هیچ نظری موجود نیست: