کل نماهای صفحه

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

بز بشهر

روزی در قریه دور از شهر یک فامیل ذندگی میکرد و یگ بز داشت و از شیر ان استفاده میکرد روز خودرا میگزراند و بز دیگر شیر نمیداد زنش گفت برو این بز را بفروش واز پولش مقداری آرد وروغن بیاور مرد گپ زن خودرا قبول کرد بز را گرفت در نزد بایسکل خود آمد بز را همرای باسیکل گرفته آمد نزدیک شهر به یگ مرد رسید آن مرد از شوخی گفت برادر بز را به داخل شهر نمی ماند. صاحب بز گفت خودم را هم نمیماند گفت خودت را میماند صاحب بز فکر نمود و بز را در پشت خود بست در بالای باسیکل سوار شد گفت حالا که بز را نمیرود من در بالی باسیکل استم اگر کسی دیگر پرسان کند میگویم چشم شما بز است:

هیچ نظری موجود نیست: